فانوس خيال ما

هزار فيلم
هزار فيلم برتر تاريخ سينما به انتخاب منتقدان نيويورک تايمز

وبلاگ مسعود مهرابی
مسعود مهرابي

�يلم نوشته ها ، وبلاگ هوشنگ گلمکانی
هوشنگ گلمکانی

لانگ شات
خشت و آينه
از سينما و ...
وبلاگهای غير سينمايی
همايون خيری
سيبستان
نیک آهنگ کوثر
يونس شکرخواه

This page is powered by Blogger. Isn't yours?


Monday, June 30, 2003

کاترين هپبورن هم درگذشت و بخشی از خاطرات ما از زندگی را با خود برد. همين دو سه هفته پيش گرگوری پک از دنيا رفته بود. انگار هر که می رود، تکه ای از وجود ما را هم می کند و با خود به یادگار می برد.
زندگی مثل سواری گرفتن از اسب کنار فروشگاه فردوسی است. فروشگاه فردوسی را يادتان می آيد؟ چرا بايد يادتان بيايد؟ در سال مثلا 1336 خورشيدی وقتی از ميدان فردوسی به سمت ميدان سپه می رفتيد، بعد از آنکه بانک ملی را رد می کرديد، یک فروشگاه بزرگ و مجلل دو سه طبقه بود که از نخستين مظاهر تمدن در تهران بود که سعی می کرد تهران را اگر نه به پاريس و لندن، دست کم به استانبول و قاهره شبيه و نزديک کند. من اولين بار پله برقی را در اين فروشگاه ديدم. شرح فروشگاه فرصت ديگری می خواهد.
بیرون فروشگاه يک اسب برقی گذاشته بودند که اوايل داخل فروشگاه بود اما وفتی دست و پاگیر شد، گذاشتندش بیرون ، دم در شمالی فروشگاه. نمی دانم دو ريال يا پنج ريال در جايی می انداختند و اسب چند دقيقه ای به آدم سواری می داد. اما هميشه وقتی آدم از اسب پائين می آمد بنظرش می رسيد زود پياده شده و حلا حالا ها می توانست سواری بخورد. اين احساس هميشه و برای همه بود. زندگی هم درست مثل همين است. پر از حسرت سواری های نخورده و روياهای نديده و مزه های نچشيده و کامهای نگرفته و حرفهای نگفته که می توانستند خورده و ديده و چشيده و گرفته و گفته شوند. به همين سادگی.



Friday, June 27, 2003



Wednesday, June 25, 2003

برنامه ی خوشنويس نسخه ی مخصوص ویندوز XP را که خيلی هم ارزان نيست نصب کردم. طبق معمول نرم افزارهای وطنی کمی بازی درآورد ولی بالاخره مهارشد و دارد کار می کند. اما حرف "کاف" ندارد و به جای آن گاف می نویسد. اهل فن می دانند که حرف کاف چقدر برای ببِان احساسات لازم است. مخصوصا موقعی که نويسنده از چيزی ناراضی باشد. کسانی که با نرم افزار خوشنويس آشنايی دارند، لطفا راهنمايی بفرمايند که ما برای بيان اينگونه احساسات نسبت به کمپانی تهيه کننده ی نرم افزار چه کنيم.



Tuesday, June 24, 2003

پريروزها که داشتم فيلم بن هور را جسته و گريخته از تلويزيون تماشا می کردم، متوجه نکته ای شدم که پيش از اين به آن دقت نکرده بودم: در صحنه ی ارابه رانی چارلتن هستون حتی یک بار هم شلاق به گرده ی اسبها نمی کشد. يعنی اصلا شلاقی در دست ندارد. وقتی هم که شلاق استفن بويد را می گيرد آن را دور می اندازد. در ضمن اين فيلم احتمالا یکی از آخرين نشانه های همکاری اعراب و اسرائيلی ها را ضبط کرده است. تماشای بن هور در سال 2003 معانی و نشانه های تازه ای را به فيلم الصاق می کند که که اراده ی سازنده و نويسنده در آن نقشی ندارد بلکه حاصل جمع فیلم با درک ما از وضعيت موجود جهان است. اين داوری مربوط به موقعی است که فيلم را با خودش مقايسه می کنيم و می سنجيم و باصطلاح سنجش ipsative می کنيم. دريک سنجش normative, احتمالا به اين نتيجه خواهيم رسيد که چقدر سينما از خودش عقب افتاده است.
مثل اينکه باز اينجا را با سرکلاس اشتباه گرفتم. ببخشید.




شعر "پشت درياها" ی سهراب سپهری بعضی شبها بیش از هميشه خواندن دارد. شب هایی که می شود بد گفت به مهتاب اگر تب داریم. و...این دو سطرش را بیشتر از همه دوست دارم:
شب سرودش را خواند
نوبت پنجره هاست...

.
قايقي خواهم ساخت،
خواهم انداخت به آب.
دور خواهم شد از اين خاك غريب
كه در آن هيچكس نيست كه در بيشة عشق
قهرمانان را بيدار كند.


قايق از تور تهي
و دل از آرزوي مرواريد،
همچنان خواهم راند.
نه به آبي ها دل خواهم بست
نه به دريا ـ پرياني كه سر از آب بدر مي آرند
و در آن تابش تنهايي ماهي گيران
مي فشانند فسون از سر گيسوهاشان.


همچنان خواهم راند.
همچنان خواهم خواند:
«دور بايد شد، دور.
مرد آن شهر اساطير نداشت.
زن آن شهر به سرشاري يك خوشة انگور نبود.
هيچ آيينة تالاري، سرخوشي ها را تكرار نكرد.
چاله آبي حتي، مشعلي را ننمود.
دور بايد شد، دور.
شب سرودش را خواند،
نوبت پنجره هاست.»


همچنان خواهم خواند.
همچنان خواهم راند.


پشت درياها شهري است
كه در آن پنجره ها رو به تجلي باز است.
بام ها جاي كبوترهايي است، كه به فوارة هوش بشري مي نگرند.
دست هر كودك ده سالة شهر، شاخة معرفتي است.
مردم شهر به يك چينه چنان مي نگرند
كه به يك شعله، به يك خواب لطيف.


خاك، موسيقي احساس ترا مي شنود
و صداي پر مرغان اساطير مي آيد در باد.


پشت درياها شهري است
كه در آن وسعت خورشيد به اندازة چشمان سحر خيزان است.
شاعران وارث آب و خرد و روشني اند.


پشت درياها شهري است!
قايقي بايد ساخت
.



Monday, June 23, 2003

براي اينكه فكر و خيالهاي ناراحت كننده را از سر بيرون كنم و بقول پادشاهان گذشته براي انصراف تفكر، بعد از سالها نشستم و يك مسابقه ي فوتبال را از اول تا آخر از تلويزيون تماشاكردم. مسابقه ي تركيه با برزيل كه اتفاقا بازي جالبي هم بود. فكر كنم رفت تا چند سال ديگر. اگر عمري باقي باشد. اگر به نتيجه اش علاقمنديد، بايد بگويم كه بازي ۲-۲ تمام شد و برزيل حذف شد. لابد امشب در "ريو" مراسم عزاداري و شورش برپاست و در استانبول مراسم جشن و شورش. بقول شاعر گرانمابه ي ايرانزمين: مردم دروازه غار و مردم درياكنار، هردو عريانند اما اين كجا و آن كجا.




خانم منيرو روانی پور هم در وبلاگش در مطلبی در مورد وضعیت خودش بعنوان نويسنده، اشاره ای هم به رمان "چراغها را من خاموش می کنم" دارد. بخشی از آن مطلب این است:
"خط قرمز …همه جا خط قرمز …مي بينيد حتي نميتوانم بنويسم براي اينكه كتابي ان همه تاييديه بگيرد چسارت نويسنده سهم من و نازك بيني نويسند چراغ را من …ميخواهد
تكان نمي توانم بخورم .بهترين راه كه هيچ دردسري هم ندارد چپيدن توي اشپزخانه است و سابيدن و سابيد ن …اين تنها كاري است كه به كسي جز خودم ضرر نمي رساند .قلم كه به دست بگيري يا پشت كامپيوتر كه بنشيني وجود داري و ميتواني فكر كني
رباط نيستي كه طبق برنامه تنظيم شده اي كه تاريخ به تو داده جارو به دست خم و راست شوي".

کل مطلب را هم در اینجا می توانید بخوانید
چند شب پيش خواب ديدم در يکی از پاساژهای نزديک دانشگاه تهران مشغول خريد هستم. بعد، از پشت شيشه، مديا کاشيگر را ديدم با مو و محاسن خيلی بلند فلفل نمکی که در يک کتابفروشی با خانم روانی پور و یکی دو نفر ديگر داشت می گفت و می خنديد. نمی دانم چرا من به سرعت از پاساژ بیرون آمدم و در گرمای بعد از ظهر خرداد ماه حل شدم.



Sunday, June 22, 2003

بيشتر اين يكشنبه را به خواندن "چراغها را من خاموش مي كنم" نوشته ي زويا پيرزاد گذراندم. رمان بسيار خوبي است و تميز و يكدست نوشته شده است. دو اشتباه تاريخي بسيار كوچك و كم اهميت دارد و تنها دو فصل كه در اندازه هاي فصول ديگر نيستند. قطعا خود نويسنده بهتر از من به اين نكات آگاه است. اما در مجموع رمان كم نظيري است كه در ميان نوشته هاي فارسي مشابه صد سال اخير تنها يكي دو نمونه ي همطراز آن يافت مي شود. تكنيك بسيار مدرن و در هين حال بي تكلف و بافت روايي منسجم و ظريف رمان ، شخصيت پردازي ماهرانه و حال و هواي محلي گوياي كتاب از عواملي است كه به برجستگي آن كمك كرده است.

در مورد اين كتاب دو آرزو دارم. اول آنكه نويسنده مثل همه ي كساني كه يك كار درجه ي يك ارائه مي دهند از بيم آنكه كار بعديش به اين اندازه خوب از كار در نيايد، دست از كاركردن نكشد. خانم پيرزاد ممكن است در تمام طول عمر خود بخت اين را داشته باشد كه دو رمان درجه ي يك بنويسد. اما مگر كدام نويسنده ي بزرگ جهان سه شاهكار نوشته است؟ دوم آنكه اميدوارم خانم پيرزاد براي حفظ اعتبار اثر ارزشمندش در مقابل وسوسه هاي احتمالي براي اعطاي امتياز فيلمسازي از روي كتابش دست كم تا مدتها مقاومت كند.



Saturday, June 21, 2003

تمام شهر در تسخير اين پسرک زردنبوی عينکی، هری پاتر است. در مرکز شهر جشن بزرگی برپاست. بچه ها و حتی بزرگتر ها ردای سياه به تن دارند و اسباب بازی شان چشم از حدقه در آمده ای است از جنس پلاستيک. یا للعجب! به خانه برگشتم. تلويزيون دارد يکی از فيلمهای محبوب دوران کودکی ام را نمايش می دهد: بن هور. در اين فاصله قرمه سبزی و سالاد مفصلی برپا کردم تا بچه ها از تماشای نمايشگاه نقاشی برگردند. هوا رنگ فردوس دارد و آدمها در شمايل پريان از مغازه ها رویا می خرند و به خانه می برند.
در روزگار کودکی من آليس در سرزمين عجايب بود. اما چيزی نبود که بتوان با بچه های ذيگر سهيم شد. در خيابان نظام آباد کسی آليس در سرزمين عجايب نمی خواند. بايد در تنهايی می خواندم و چونان گنگ خوابديده حیران و ملتهب می ماندم. اما ساکت.
چه کيفی می کنند بچه های امروز که 13 ميليون بچه ی ديگر هم در رويای شان سهيمند. حتی بچه های ژاپنی هم الان دست کم دويست صفحه از آخرين داستان هری پاتر را خوانده اند. نخست وزير نيوزيلند ديشب ساعاتی در صف ايستاده بود تا کتاب را بخرد. همه فکر می کنند می دانند بچه ها در چه دنيايی هستند. اما آيا واقعا می دانند.؟ هيچکس نمی داند. به هر دنيايی که فکر کنيد، بچه ها دست کم به اندازه ی يک دنيا با آن فاصله دارند. به گردشان نخواهيم رسيد.




امروز صبح هم کتابفروشيها از ساعت هفت باز کرده اند. در کتابفروشی واترستونز نزديک ما از ساعت 9 تا 12 مراسم جشن و پذيرائی مجددا برقرار است. با ديدن تيراژ 13 ميليونی اين کتاب در چاپ اول یادم آمد که در ايران هم اتفاقا 3 کتاب داستان پرفروش داشته ایم که بعد از مثلا ده بيست چاپ تيراژشان به صدهزار رسيده. اين سه کتاب سووشون، بامداد خمار و چراغها را من خاموش می کنم هستند که از قضا هر سه کتاب را هم خانمها نوشته اند. بارک الله با با.



Friday, June 20, 2003

امشب کتابفروشيهای بريتانيا و بسیاری کشور های ديگر تا نيمه شب باز هستند. کتاب جديد هری پاتر قرار است در سيزده ميليون نسخه راس ساعت 12 امشب منتشر شود. در شهر ما امشب در کتابفروشيها جشن برقرار است. من نرفتم. گفتم که، ترجيح می دهم تنها شام بخورم.
از اين 13 ميليون نسخه کتاب، يک ميليون نسخه روی اينترنت به فروش رفته و فروشندگان به قول انگليسی ها اطمينان حاصل کرده اند که کتاب فردا صبح علی الطلوع به دست خوانندگانش می رسد. در همين بريتانيا حدود پنج ميليون نسخه هم پيش فروش شده و انتظار می رود بقيه نسخه ها هم تا آخر وقت فردا آب شود. خانمی که نويسنده ی کتاب است عجالتا سی ميليون پوند از اين داستان به دست آورده. تا بيائيم به آخر سال برسيم در آمد فقط اين يک کتاب به صد ميليون هم می رسد. در همين مدت من هم اگر حق التحرير چاپ دوم سه تا از کتابهايم را بگیرم شايد يک سيصد چهارصد دلاری گيرم بيايد. تازه آنهم آيا بيايد، آیا نيايد.




رئيس جمهور آمريکا سرگرم بازديد از ده شهر مهم ايالات متحده است تا برای دور بعدی انتخابات رياست جمهوری پول جمع کند. گزارشها حاکی است که پول خوبی هم جمع کرده. طرفداران آقای بوش برای اينکه همراه او شام بخورند نفری دو هزار دلار پرداخت کرده اند. البته اين حد اقل مبلغ است و خيلی ها بيشتر از دو هزار دلار داده اند. خوش به حال آدمی که دوستان و دوستداران فراوان دارد. داشتم فکر می کردم من برای شام خوردن با چه کسی چه مبلغی حاضرم بپردازم؟
راستش ترجيح می دهم تنها شام بخورم.




تا حالا فکر می کردم فقط کامپيوتر است که درست موقعی که آدم به آن احتياج دارد آدم را لنگ می گذارد. امروز معلوم شد ماشين فکس يا نمابر هم همينطور است. چهار برگ کاغذ را چهل بار فکس کرده ام و نرسيده. احتمالا با اين ماشپينها بايد طوری رفتار کرد که نفهمند آدم عجله دارد.



Wednesday, June 18, 2003

خب. بعد از مدتی دوندگی و گرفتاری و کار سخت و طولانی، برگشته ام به خانه و زندگيم در کنار رودخانه و خوشبختانه از فردا دو هفته ای تعطيلی دارم که البته در خانه کار خواهم کرد. هم روی کتاب مردگان هاليوود و هم روی نمايشنامه ی تاج - پرسپوليس. نگفته بودم دارم اين نمايشنامه را می نويسم؟ نمايشنامه ای است درباره ی دو تن از طرفداران افراطی تيم های فوتبال تاج و پرسپوليس که بعلت ایجاد درگيری در استاديوم در پايان بازی بازداشت می شوند و در بازداشتگاه با دو جوان هوادار گروههای اصلاح طلب افراطی و محافظه کار افراطی و يکی دو کاراکتر ديگر از جمله يک خلافکار حرفه ای افراطی در يک سلول قرار می گيرند. اگر تا حالا متوجه نشده ايد، بايد عرض کنم که يک نمايشنامه ی کمدی است.




اين نشانی وبلاگ گل سرخ شبانه است که از سینما و هنر و ادبيات می گويد. خوش آمديد.



Sunday, June 15, 2003

آقا عجب بساطيه ها!



Friday, June 13, 2003

شهرام شکيبا، از بر و بچه های باذوق هفته نامه ی مهر سابق در سايت کرگدن دات کام يک مجموعه رباعيات عارفانه با طعم پيژامای راه راه منتشرکرده و در اين يکی با مرحوم سهراب سپهری شوخی کرده است:

اي‌ شاعر لحظه‌هاي‌ ناياب‌ عزيز
اي‌ مرد بزرگوار، اربابِ‌ عزيز
من‌ كفش‌ تو را نديدم، اين‌ قدر مپرس!
پيژامة‌ من‌ كجاست. سهرابِ‌ عزيز؟

نشانی صفحه ی آثار شهرام شکيبا در سايت کرگدن دات کام اين است.




صفحه ی ويژه ی گريگوری پک در سايت صاحب نام استادان آمريکائی. جالب است که قبل از مرگ لقب استادی را به او داده اند. و البته اينطرفها لقب استادی را همينطور مفت و مجانی به هر کسی نمی دهند.




خبرگزاری رويترز درگذشت گريگوری پک را اينطور گزارش داده است.



Thursday, June 12, 2003

سيد حسام فروزان، که بالاخره امروز توانستم برای اولين بار بعد از مدتها به جای آن مربع خالی که وسطش علامت ضربدر دارد، عنوان وبلاگش را روی مانيتور ببينم، در آئين مهر نوشته است که اسم صفحه ی جوان نشريه ی فردوس کوير چاپ کرمان را گذاشته است مظنونين هميشگی. مرحبا به اين ذوق!




"در شب اکنون چيزی می گذرد
ماه سرخ است و مشوش
و بر اين بام که هر لحظه در او بيم فرو ريختن است
ابرها، همچون انبوه عزاداران
لحظه ی باريدن را منتظرند
لحظه ای ، و پس از آن هيچ
پشت اين پنجره، شب دارد می لرزد...
پشت اين پنجره يک نامعلوم
نگران من و توست."
- از "باد ما را خواهد برد"

2:59 PM |::|        




سایت کرگدن دات کام بالاخره و کم کم راه افتاد. با آثاری از:
سيد علي ميرفتاح
حسين يعقوبي
شهرام شكيبا
ابوالفضل زروئي نصرآباد
سيد رضا علوي
يوسفعلي ميرشكاك
رسالت بوذري
شبنم مير زين العابدين
امير رازي
الف ثاني
آغاز فعاليت کرگدن را به همه ی این شش نفر تبريک می گویم.



Wednesday, June 11, 2003

بعد از يکی دو هفته ، به خانه برگشته ام. هيچ چيز مثل برگشتن به خانه کيف ندارد. تمام ايميلها را از روز پنجشنبه يا جمعه جواب خواهم داد. در سفر امکانش به راحتی ميسر نبود. ببخشيد.
می خواستم کوهها را ببينم. می خواستم قله ها را ببينم. در اين ميانه اجل آمد، گفت: هاچين و واچين، یه... پا... تو... ور... چين!
"عجب رسمیه، رسم زمونه!"
امروز بيش از اين نخواهم نوشت. نه از گزند دلبستگی، نه از شرنگ دلشکستگی.

2:53 PM |::|        



Monday, June 09, 2003

شماره ي هفتم ماهنامه ي ادبي گلستانه به تاريخ تيرماه 1378 تازه امروز به دستم رسيد! آنهم با بسته بندي كامل داخل كيسه پلاستيكي آكبند صفر كيلومتر. اولا مرحبا به وفاداري مسعود شهامي پور عزيز و ثانيا آفرين بر امانتداري دوستي كه اين بسته را تقريبا چهار سال بي آنكه بازكند براي من حفظ كرده و بالاخره هم به دستم رسانده است.
بهترين قسمت اين شماره از گلستانه، مجموعه مطالبي درباره ي مرحوم محمد قاضي است. چشمم به دستخط استاد ارجمندم كريم امامي هم -هرچند بصورت چاپي- روشن شد. يادداشت بهاالدين خرمشاهي هم كه درآن به عادت مرحوم قاضي به روبوسي با دوستان در اول و آخر هر ديدار اشاره كرده بود، با نمك بود.



Thursday, June 05, 2003

دكتر يونس شكر خواه بسيار عزيز در وبلاگ پربارش، دات، نوشته است كه خوشبختانه دكتر اديب سلطاني زنده و سرحال هستند. براي هردوي اين بزرگواران دانشور عمر طولاني و توام با تندرستي و دلخوشي و نعمت آرزو دارم. خوش به حال دانشجويان روزنامه نگاري در تهران كه استادي مثل دكتر شكرخواه دارند كه هم با دانش و فن آوري روز پيش مي رود، هم از علوم امروز و و ديروز بهره مند است و هم عملا دركار روزنامه نگاري چاپي و اينترنتي فعال است.




عرض شود كه يك قصه ي ديگر هم بلدم كه دست بر قضا كاملا واقعي است:
يك پرستوي حرف نشنويي بود كه وقتي همه ي پرستو هاي ديگر نزديك شدن فصل خزان را متوجه شدند و بار سفر بستند و بسوي سرزمينهاي گرمسيري پرواز كردند، اين پرستوي ما همينطور همينجا ماند. ماه مهر و آبان گذشت و ماه آذر ديگر خيلي سرد شد و خلاصه مدتي بعد وقتي ريزش برف و باران نزديك تر شد، پرستو ديد اينطوري اموراتش نمي گذرد. بلند شد پرواز كرد و اوج گرفت و راه افتاد طرف سرزمينهاي گرمسير.
اما ديگر دير شده بود. بين راه اول باران گرفت و بعد تگرگ آمد و بالاخره هم برف شروع به ريزش كرد. پرستوي ما هم توي آسمان يخ زد و مثل يك گلوله ي يخ افتاد روي زمين وسط برفها. مدتي به همان حال ماند و ديگر داشت جان به جان آفرين تسليم مي كرد كه گاوي كه از آن طرفها رد مي شد ، رسيد بالاي سرش و گلاب به روي تان همانجا كارش را كرد و يك تاپاله ي گنده هم انداخت روي پرستو كه داشت از سرما مي مرد.
تاپاله ي گرم رفته رفته يخهاي دور پرستو را آب كرد و پرستو كه ديد نجات پيدا كرده شروع كرد به غزلخواني و چه چه زدن در مايه ي ابوعطا و مخالف سه گاه. گربه ي گرسنه اي كه از آنطرفها مي گذشت با شنيدن صداي چه چه و آواز مايه ي مخالف سه گاه بطرف صدا رفت و پرستو را از لابلاي معجون يخ و تاپاله بيرون كشيد و و البته چنان كه افتد و داني، بعد هم پرستو را يك لقمه كرد و خورد و قورت داد.
آدم عاقل از اين داستان سه تا نتيجه ي اخلاقي مي گيرد:
اول اينكه هركس كه به سرتاپاي آدم كثافت مي زند، لزوما دشمن آدم نيست.
دوم اينكه هركس كه آدم را از منجلاب كثافت بيرون مي كشد، لزوما دوست آدم نيست.
سوم اينكه اگر آدم جايش گرم و نرم و نسبتا راحت است، حتي اگر چنين جايي بوي گند مي دهد، بهتر است آدم خفقان بگيرد و صدايش در نيايد.





يكي بود، يكي نبود. غير از خود خدا هيچكي نبود. يه روز يك دختر زيبايي به نام سيندرلا از كنار يك گنداب مزخرف آشغال رد مي شد. ديد يك قورباغه ي سبز زشت روي برگ سبز خوشگل روي گنداب نشسته و بفهمي نفهمي روي آب تكون مي خوره و صيد مگس مي كنه. قورباغه هه تا سيندرلا رو ديد، همونطور كه روي برگ سبز خوشگل نشسته بود و بفهمي نفهمي تكن مي خورد و با زبونش صيد مگس مي كرد، رو به سيندرلا كرد و گفت: اي سيندرلاي كفش قرمزي پوست پيازي بدان و آگاه باش كه من شاهزاده اي نگونبختم كه پيرزن جادوگري جادو به كارم كرده و مرا به قورباغه تبديل نموده وگرنه من اينقدر خوش تيپ و خفنم كه به لئوناردو دي كاپريو ميگم تو در نيا كه من در اومدم. خلاصه، همونطور كه توقصه ها خوندي ، اگه بيائي جلو و منو ماچ كني، من ميشم يه شازده ي خوش تيپ خفن كه به لئوناردو دي كاپريو ميگم تو در نيا كه من در اومدم. سيندرلا هم خام شد و خم شد و يه ماچ كرد كنج لپ قورباغه هه. خانومي كه شوما باشي، تمام لب و دهن سيندرلا لجني و گندابي شد اما دلش خوش بود كه الانه كه قورباغه هه تبديل به شاهزاده بشه و اونو باخودش ببره تو كاخ روياها.
اما يه دقيقه، دو دقيقه، نيم ساعت، بلكه يك روز و حتي بيشتر گذشت و سيندرلا همچنان با لب و لوچه ي آلوده به لجن گنداب قورباغه ي سبز زشت رو نگاه مي كرد كه روي يك برگ سبز خوشگل روي گنداب نشسته بود و بفهمي نفهمي روي آب تكون مي خورد و صيد مگس مي كرد. انگار نه انگار. جونم واسه تون بگه، نتيجه ي اخلاقي اين داستان اينه كه آدم نباس به حرف هر قورباغه اي خودشو لجن مال كنه. ديگه اينكه، اين قضيه ي تبديل شدن قورباغه به شازده بعد از گرفتن ماچ ، خيلي احتمال داره كه اصلا از بيخ و بن صحت نداشته باشه كه هيچ، بلكه هم دروغ باشه. ما چه مي دونيم؟



Wednesday, June 04, 2003

دو نمونه ي مشابه كار دكتر اديب سلطاني را كه انتشارات دانشگاه آكسفورد بعنوان شيوه نامه منشر كرده نيز ورق زدم. كتاب Hart's Rules for Compositors and Readers at the University Press, Oxford وكتابThe Oxford Dictionary for Writers and Editors در واقع مشابه تنها بخش كوچكي از كار عظيم و ستودني اين دانشمند ايراني هستند. آدم احساس غرور و افتخار مي كند. كاش از اين همتهاي والا هنوز هم در ميان اهل علم پيدا مي شد. حجم شيوه نامه هاي امروزي دانشگاه هاي تهران و مشهد و يكي دو موسسه ي علمي و مطالعات فلسفي كه در دهه ي اخير منتشر شده اند از صد صفحه تجاوز نمي كند. كتاب دكتر اديب سلطاني را هم فكر نمي كنم كسي بتواند به راحتي در كتابفروشي ها پيدا كند. متاسفانه ناشران هم ديگر دنبال چاپ آثاري در اين حد نيستند. بي سبب نيست كه در مقدمه ي همين كتاب، نويسنده از سازمان انتشارات و آموزش انقلاب اسلامي و تك تك كاركنان آن با ذكر نام تشكر كرده است.




“راهنماي آماده ساختن كتاب براي مولفان، مترجمان، ويراستاران، كتابداران، ناشران، چاپخانه ها و دوستداران كتاب“. اين نام كتاب بسيار با ارزش دكتر ميرشمس الدين اديب سلطاني است كه با دقت و وسواس علمي بسيار و براي ماندن و به كار آمدن نوشته شده. البته بعيد است كه كسي اين كتاب را از اول تا آخر بخواند و معمولا هركس در هر مورد كه با مشكل يا پرسشي در باره علم و فن و صنعت كتاب و نشر مواجه مي شود به آن مراجعه مي كند. من هم امروز داشتم آن را ورق مي زدم و به عظمت كار استاد پي مي بردم. فكر كردم دكتر اديب سلطاني اين كتاب را با همان انگيزه اي نوشته و سالها براي چاپ و انتشارش صبوري به خرج داده كه نويسندگان كتيبه هاي باستاني آنچه را كه مي خواسته اند بر سنگ و طلا و ديگر فلزات نوشته اند. آنها قصد داشته اند رازي را با مردم دهها، صد ها و هزاران سال بعد در ميان بگذارند. اين همان چيزي است كه به آن مي گوئيم آموزش يا انتقال ميراث فرهنگي.
وقتي جواب پرسشم را از كتاب گرفتم، خود را موظف ديدم كه اگر دكتر اديب سلطاني هنوز زنده است برايش آرزوي تندرستي و نيكبختي كنم و اگر زنده نيست برايش رحمت و آمرزش آرزو كنم. ارزش كار او اگر تنها به همين يك كتاب منحصر بوده باشد باز هم قابل اندازه گيري نيست.



Tuesday, June 03, 2003

ببخشيد! اين مطلب صرفا يك يادداشت شخصي است كه براي خودم مي گذارم: طرز تهيه ي پنير ايراني كه بالاخره بعد از يك سال ممارست به همت خانم دكتر پريوش منوچهري فراهم آمده است:

مواد لازم:
شير 2 كيلو
قرص مايه ي پنير: نصف قرص
يا گرد مايه ي پنير: يك چهارم قاشق چاي خوري
نمك: نيم تا يك قاشق چاي خوري
آب نيم گرم: 3 قاشق چاي خوري

طرز تهيه:
شير پاستوريزه يا غير پاستوريزه ي قابل اطمينان را در ظرفي مسي يا لعابي مي ريزيم و روي شعله مي گذاريم تا ولرم شود. بطوري كه احساس كنيم درجه ي حرارت آن با درجه ي حرارت بدن ما برابر است.
قرص مايه ي پنير را در هاون كوچكي مي كوبيم تا به صورت گرد در آيد. آنگاه آن را با آب و نمك مخلوط مي كنيم و بلافاصله داخل شير مي ريزيم. به آرامي شير را با يك قاشق سه چهار بار دايره وار به هم مي زنيم. سپس قاشق را به آرامي به صورت علامت + چند بار در داخل شير حركت مي دهيم تا حركت دايره وار شير متوقف شود.
بدون آنكه ظرف شير را زياد حركت بدهيم، در آن را مي گذاريم و حدود يك ساعت به همان حالت مي گذاريم تا خود را بگيرد و مثل ماست سفت شود. سپس آن را در يخچال مي گذاريم تا خوب خنك شود. بعد با چاقو جند قاچ به آن مي دهيم.
صافي پارچه اي را مرطوب مي كنيم و روي آبكش مي اندازيم (منظورشان اين است كه كف آبكش پهن مي كنيم لابد). ظرف پنير را روي آن وارونه مي كنيم و اطراف پارچه را روي پنير برمي گردانيم. و يك بشقاب يا نعلبكي روي آن مي گذاريم تا آبش زودتر بيرون بيايد. و مثل ماست نيمه سفت شود ولي نه آنقدر كه به صورت تفاله در آيد.
پنير را در كاسه ي بلوري مي ريزيم و صافي را مي شوييم و آب مي كشيم و روي پنير مي اندازيم و آن را در يخچال مي گذاريم. صافي آب اضافي پنير را به خود مي گيرد. پس از چند ساعت پنير را از يخچال بيرون مي آوريم و كمي نمك روي آن مي پاشيم و به تدريج مصرف مي كنيم.
اگر پنير پس از چند روز تلخ و بدمزه شد معلوم مي شود مايه پنير زياد مصرف كرده ايم.
اگر آب پنير بيش از حد گرفته شود پنير تفاله خواهد شد.
اگر موقع ريختن پنير در صافي يكي دو قاشق چاي خوري زيره يا سير رنده شده به آن اضافه كنيم شايد طعم پنير بهتر شود.
اگر با آب جدا شده از پنير كته درست كنيم، خوشمزه خواهد شد. مي دانم. مي دانم.
اما اينكه اين پنير را با چي و با كي و چطور بايد خورد ، داستان ديگري است.
تورا خدا ببين سر پيري آدم در تنهايي به چه كارهايي مبتلا مي شود.



Sunday, June 01, 2003

بعضي چيز ها خيلي دلنشين هستند. مثل همين كه شاعر فرموده:
خلد گر به پا خاري آسان برآيد
چه سازم به خاري كه بر دل نشيند